داستان کوتاه
 
درباره وبلاگ


یه لحظاتی هستن که به زور خودشون رو بین ثانیه های زندگی جا دادن خیلی خیلی کوتاهن ولی توشون احساسات نامتعارفی رو ناخواسته تجربه می کنیم و اگه تاثیر اون احساسات دوامی داشته باشه شاید به این واقعیت مبهوت کننده پی ببریم که کائنات با همه ی دنگ و فنگش از ازل به هدف رخ دادن اون لحظه ی غریب هستی رو لبیک گفته ! ولی افسوس که اغلب با گذر اون لحظه اون احساس هم فراموش می شه ...
موضوعات
آخرین مطالب
پيوندها
نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 51
بازدید کل : 39474
تعداد مطالب : 57
تعداد نظرات : 112
تعداد آنلاین : 1


عبور




  خلسه   

 

         

 

 

          صورتم خيسه . حفره هاي بينيم پره نمي تونم درست نفس بكشم . اين بار ديگه آخرين باري بود كه اين كارو كردم . ديگه هيچ وقت انجامش نمي دم . هيچ وقت .

 

 

 

 

          اصلا وقتي كه اون نيست ديگه اين كار چه اهميتي داره ؟چيزي رو عوض مي كنه ؟ اوضاع رو بهتر مي كنه ؟كمكم مي كنه ؟؟

 

 

 

 

          معلومه كه نه .

 

 

 

 

          تا خودش نباشه كه فايده اي نداره .

 

 

 

 

          بايد خودش باشه ، با كف پاش سرم رو فشار بده توي چاه توالت . اون پاي سفيد و كوچيكش رو هم همين طوري نگه داره روي گردنم ، تا وقتي هم كه برش نداشته جرات نكنم سرمو بيرون بيارم . هنوز صداي قهقهه هاش توي گوشمه ، از سر لذت چه خنده هايي مي كرد … گاهي جيغ مي زد . زير آب يه جور ديگه مي شنيدم صداشو … يه جور مبهمي ، يه جور عجيبي ، انگار صداش از ته ته جهنم مي يومد . اصلا خودش هم از جهنم مي يومد . هميشه صداي قهقهه هاش رو وقتي مي شنيدم كه آب و مدفوع بيني و دهنمو پر كرده بود . مزه ي مدفوع يه جور ديگه اي شده برام … خوشاينده ؟ نمي دونم . فقط كمكم مي كنه صداي خنده هاشو بهتر به ياد بيارم … يه جور فضا سازيه … ااااااااااااه … نمي دونم . اين جوري بيشتر احساس مي كنم كه هست ، بالاي سرم ايستاده و داره از خنده روده بر مي شه و از لذت غش مي كنه .

 

 

 

 

          كاش همون موقع ها توي توالت خفم مي كرد . اگه مي خواست هم زورش رو نداشت . هميشه آخرش سرمو مي كشيدم بيرون ، گاهي پاشو مي زدم كنار . نشد ديگه ، نشد …

 

 

 

 

وقتي كف زمين عق مي زدم و آب و كثافت رو تف مي كردم تازه يه مرحله ي ديگه از لذت بردنش شروع مي شد . دلشو مي گرفت و اينقد به اون حالتم  مي خنديد كه رنگش سرخ مي شد . نفسش بند مي اومد .

 

 

 

 

          منم جلوي پاش مي افتادم ، با سرو صورت خيس و چشماي قرمز … چه بوي گندي مي دادم . مثل همين الان .

 

 

 

 

          چند بار اين كارو كرد ؟

 

 

 

 

          چند بار ؟

 

 

 

 

          يادم نيست .

 

 

 

 

          ولي از اولين باري كه شروعش كرديم هر بار تنها شديم همين كارو كرد ، همين كارو خواست . عجب لذتي مي برد ... به اندازه ي همه ي دنيا ارضا مي شد ، به اندازه ي همه ي عقده هاش ، همه ي كينه هاش ، همه ي دردها و خشم هاش ...

 

 

 

 

          بعد مي نشت روي زمين ، رو به روم ، و يك باره شروع مي كرد به گريه كردن . هر دفعه همين كارو مي كرد . چطور خنده هاش به گريه تبديل مي شدن ؟ نمي دونم . اصلا نمي تونستم بفهمم . فقط تماشاچي بودم . بي حال و با چشماي خسته نگاهش مي كردم . تا ته گريه هاش نگاهش مي كردم . گريه هاش هم به اندازه ي خنده هاش شديد بودن . اشكش بند نمي اومد انگار . اصلا همه ي احساسات اين بشر ، اگه بشه اسمشو بشر گذاشت ، شديد بودن . احساسات امثال من و خيلي هاي ديگه پيش احساسات اون هيچ بودن ، هيچ . تو خلوت هميشه نشئه بود . هميشه . نشئه ي ذاتي بود . مال اينجا نبود اصلا . لابد خودش هم فهميده بود كه رفت . كاش نمي رفت و منو اين جا با توالت تنها نمي ذاشت . تنها خلوتگاهمون همين توالت بود . آره فقط تو همين لعنتيه كه بيشترين و بزرگترين خاطراتمو ازش دارم .

 

 

 

 

          گريه هاش كه تموم مي شد ، سرشو روي صورتم خم مي كرد و توي چشمام زل مي زد .

 

 

 

 

           آخ هنوز يادمه چشماش ... اشك توشون برق مي زد ، برق كوچيكي بود ، ولي حس مي كردم داره كورم مي كنه . اصلا هيچ وقت هيچ وقت نفهميدم وقتي بهم نگاه مي كرد چه حسي داشت . چقدر سعي كردم بفهمم ... اندوه ؟ خشم ؟ تمسخر ؟

 

 

 

 

          نمي دونم ... اصل قضيه هم ، هر چي كه بود ، توي همون نگاهش بود . اون نگاه خنثي كه از هر حسي تهي بود . اون نگاهي كه از دنياي اموات دزديده بودش . فقط چند دقيقه ، خيلي كوتاه ، من توي نگاهش نيست مي شدم ، رها مي شدم ، و بعدش ، نرم و آروم از جاش بلند مي شد ، مي رفت بيرون و منو كف دست شويي رها مي كرد ، در حالي كه هنوز از اون خلسه ي عجيب بيرون نيومده بودم . دنيا هر كاري مي كرد به خودش مربوط بود ، يك تيكه از دنيا ، همين دست شويي ، از همه ي اون دغدغه ها جدا افتاده بود . اين جا جايي بود كه زمان يخ مي زد ، جايي كه من ديگه هيچ صدايي رو نمي شنيدم ، جايي كه مغزم از فكر كردن دست مي كشيد ... تو اون لحظه ها ديگه من ، من نبودم . ديگه هيچي نبودم . اسمم رو هم به خاطر نمي آوردم . اگه مي آوردم هم فرقي نمي كرد . چون من گذر كرده بودم ...

 

 

 

 

          از خويشتن گذر كرده بودم . از خويشتن ، و هر اونچه كه بهش وابسته بود . در عين نيست شدن ، جاودانه مي شدم !

 

 

 

 

          اون چطور اين كارو مي كرد ؟

 

 

 

 

          نمي دونم ، نمي دونم .

 

 

 

 

          با عقل جور در نمي آد . هيچ وقت نتونستم توجيهي براش پيدا كنم . شايد مي خواستم لحظاتي از زندگيم رو فقط يك دغدغه ي واحد داشته باشم ، لذت بخشيدن به اون !

 

 

 

 

ولي هر چي كه بود ، بهش اعتياد پيدا كردم . هميشه فكر مي كردم هر اونچه كه لذت ببخشه اعتياد آوره . اين كاربرام لذت داشت ؟ اون احساس لعنتي لذت داشت ؟ اصلا خود اون احساس ، احساس لذت بود ؟

 

 

 

 

          نمي دونم . نه . يك چيزي آن سوي لذت بود . يك احساس جديدي بود . شايد تازه در من ايجاد شده بود ، نه شايد هم هميشه بود و خفته بود و تازه در من بيدار شده بود !

 

 

 

 

          به خاطر همين هم هيچ وقت نتونستم اسمي براش گير بيارم يا درست توصيفش كنم . تنها كاري كه مي تونستم بكنم ، تجربه كردنش بود . دوباره و دوباره ...

 

 

 

 

         اولين باري كه ديدمش داشت آشپزخونه رو طي مي كشيد . يادمه كه از كل ظاهرش فقط چشماش رو مي ديدم . باز باز بودن ، گستاخانه نگاهم مي كرد . اهالي خونه مي گفتن نگاه بي حيايي داره . بعد از ده سال برگشته بودم خونه . بزرگ شده بود . سرش به كار خودش بود ، تا ازش نمي خواستن حرفي نمي زد ، ولي داشت زندگي تو اون عمارت رو زهرمارم مي كرد . تو هر اتاقي كه كار مي كرد سعي مي كردم زودتر تركش كنم . يه جورايي همش نگاهمون به هم گره مي خورد . حرفي نمي زد ، ولي با نگاهش از دور داشت خفم مي كرد انگار . تحملشو نداشتم .

 

 

 

 

          فقط من فهميدم كه رنج حقارت چي به روزش آورده . اينو اون شبي فهميدم كه صداي گريشو از داخل توالت شنيدم . اين توالت توي زير زمين بود . قديمي بود و آجري با يك چاه بزگ وسطش . بچه كه بودم هميشه از اينجا مي ترسيدم . شب ها كسي ازش استفاده نمي كرد و روزها بعضي كارگرها كه به انبار ته زير زمين زياد رفت و آمد داشتن ازش استفاده مي كردن . از هفت روز هفته ، پنج روزش چاه توالت گرفته بود . باغبونمون کار هر روزش شده بود ور رفتن با این چاه کوفتی که تا بازش می کردن باز می گرفت . گمونم از همون اول اشتباه ساخته بودنش . انگار این چاهه همیشه داشت استفراغ می کرد . مثل خود من بعد از این که سرمو می کردم توش ... خب این جور موقع ها به چاه توالت شبیه می شدم .

 

 

 

 

          بعد از نيمه شب بود . بي خوابي زده بود به سرم و داشتم تو عمارت پرسه مي زدم .

 

 

 

 

در نيمه باز بود ، بدون اجازه رفتم تو . كف دست شويي چهار زانو نشسته بود و هق هق مي كرد . انگار ديگه گريه ش داشت تموم مي شد . توقع داشتم وقتي منو مي بينه جا بخوره يا بترسه ... ولي همون جوري نشسته بود . با يك غرور بي حدي نگاهم مي كرد . غم و غرور توي چشماش با هم ادغام شده بودن .

 

 

 

 

          حرف هايي كه اون شب بين من و اون رد و بدل شد توي نفرين شده ترين لحظات زمان مدفون شد . توي همين توالت مدفون شد . همين توالتي كه هر روز تميزش مي كرد . همين توالتي كه شب ها ، بغض هاي روزانش رو مي آورد توش .

 

 

 

 

          مي دونستم كه فقط سواد خوندن و نوشتن رو داره ، مادرش خيلي وقت پيش مرده بود و پدرش كه تا قبل از مرگش- همين پارسال- باغبون عمارت بود اجازه نداده بود بره مدرسه . چند دقيقه اي كه باهاش صحبت كردم ديدم دستي تو سخن داره . خيلي تعجب كردم ، خيلي تحت تاثير قرار گرفتم ... فهميدم كه گهگاه موقع گرد گيري كتاب خونه كتابي رو براي چند روز كش مي رفته و مي خونده ... توي اون سال ها ، كتاب خونه اي به اون عظمت رو خونده بود . خيلي كارا بود كه مي تونستم و مي خواستم براش بكنم ، اگه نمي رفت ...

 

 

 

 

همون شب از خيلي از غم هاش باخبر شدم . من تنها كسي بودم كه شنيدم ، كه سعي كردم درك كنم ...

 

 

 

 

          چرا به من گفت ؟؟

 

 

 

 

          نمي دونم .

 

 

 

 

          شايد قبلا با نگاهش يه چيزايي رو حاليم كرده بود . آره اولين باري نبود كه با هم حرف مي زديم ، هفته ها توي اون لحظاتي كه نگاهمون به هم گره مي خورد حرف هاي مبهمي بين چشمامون رد و بدل شده بود ، نه شايدم فقط به من فهمونده بود كه رازي داره ، يه چيزايي كه بايد باهام درميون بذاره . اون شب من فقط شنونده بودم ، و تماشاچي . و از اون به بعد هم همين شيوه رو پيش گرفتم ، يعني چاره ي ديگه اي نداشتم ، و توان كار ديگه اي رو نداشتم . آخه پيش اون همه ي توانايي هامو از دست مي دادم ، نه شايدم همشون جمع مي شدن تا فقط كمكم كنن احساس كنم ...

 

 

 

 

          چي رو بايد احساس مي كردم ؟

 

 

 

 

          اين كه خيلي آزردست ، كه بدجوري دلش شكسته ، كه چون فقيره بايد اونجا بمونه و نظافت كنه ، كه چون تحصيلاتي نداره كسي آدم حسابش نمي كنه ، كه همه ي نوجوونيش رو تو بغض و حسرت گذرونده و از نگاه هاي مغرور و پوزخند دخترايي كه توي عمارت رفت و آمد مي كنن تنفر داشته ، به لباس هاشون ، به شرايطشون حسادت كرده ... اين كه هميشه تحقير و سرزنش شده و حتي جسارت اعتراض كردن رو نداشته ... بال هاشو از بچگي قيچي كرده بودن . گاهي احساس كرده از شدت بغض به مرز خفگي رسيده و احساساست شوم و تاريك به سراپرده ي جنون كشوندنش و حتي نتونسته اون احساسات لعنتي رو با كسي در ميون بذاره !

 

 

 

 

          احساس حقارتي ناعادلانه مثل مار دور گردنش پيچيده شده بود و نفس كشيدن رو براش سخت تر مي كرد .

 

 

 

 

          اصلا كي گفته بود كه نگاهش بي حياست ؟

 

 

 

 

          اشتباه محض بود .

 

 

 

 

          اون فقط شب ها همه ي احساساتش رو توي دست شويي جا مي ذاشت و روز بعد ، با اون چهره ي بي احساس كه به عروسك سراميكي شباهت داشت توي عمارت ظاهر مي شد . پشت اون چهره ، پشت اون نگاه سنگر گرفته بود .

 

 

 

 

          توي كل اين قضيه چي از همه دردناك تر بود ؟

 

 

 

 

          شايد اين كه به اونچه كه لياقتش رو داشته نرسيده . حسرت و حقارت دست به يكي كرده بودن تا از پا درش بيارن .

 

 

 

 

         

 

 

 

 

          مدت هاست دارم سعي مي كنم همه ي اون خاطرات دوزخي رو زير و رو كنم تا يه چيزايي دست گيرم بشه . شايدم همش چرند به هم مي بافم .

 

 

 

 

          عجيب ترين چيزي كه وجود داره اينه كه من چطور اون كارو كردم ؟

 

 

 

 

          ولي نه ، من انجامش ندادم ، اون داد . با حرفاش مجبورم كرد ، با نگاهش ... لعنت به من ، من فقط مي خواستم دركش كنم ! واسه درك كردنش بايد توي احساسش شريك مي شدم ، و شدم .

 

 

 

 

          هرگز تو زندگيم با همچين شدتي احساسات كسي رو درك نكرده بودم . از حق نگذريم ، فقط دفعه ي اول بود كه واسه ي شراكت توي احساس حقارت شديدش دست به اين كار زدم .

 

 

 

 

مقصود چيز ديگه اي بود و نتيجه چيز ديگه ...

 

 

 

 

          هرگز فكرش رو هم نمي كردم ، اما از حقارت لذت بردم . از قهقهه هاش لذت بردم . از اين تناقض شديد لذت بردم ، ارباب از دست رعيت حقارت مي كشيد !

 

 

 

 

          انگار همه ي معادلات دنيا به هم ريخته بود ، من و اون با هم هنجار ها رو مي شكستيم . قوانين رو به باد مي داديم ، رها مي شديم ... شايد همچين شدتي براي رها شدن لازم بود .

 

 

 

 

          انگار ديگه اين من نبودم كه سرم توي چاه توالت فرو مي رفت ، بلكه شخص سومي بودم كه يك گوشه ايستاده و شاهد ماجراست ، شاهد تحقير شدن اربابي به دست خادم ...

 

 

 

 

طعم حقارت هم بعد از مدتي مثل طعم مدفوع برام تغيير كرد ، عادت شد ، لذت شد .

 

 

 

 

          اصلا چه ملاك و استانداردي براي سنجش نرمال و متعارف بودن احساسات آدم ها وجود داره ؟ كدوم ابلهي مي تونه قاطعانه نظري بده و احساسات بشر رو رده بندي كنه ؟

 

 

 

 

من هر كاري مي كردم ، هر كاري تا صداي خنده هاش رو بشنوم . روحم از لذت هاي اون تغذيه مي شد . آخه كي مي تونه بفهمه كه لذت هاش تا چه حد ، تا چه حد شديد بودن ؟ كه ارزش هر كاري رو داشتن ؟

 

 

 

 

          لعنت به هر ذهني كه بخواد قضاوتم كنه ...

 

 

 

 

          ولي گريه هاش همه ي خنده هاش رو مي شستن . شادي و غم رو با شدت بيرون مي ريخت و دوباره خنثي مي شد . دوباره عروسك سراميكي مي شد و با چشم هاي تيله اي و براق نگاهم مي كرد ، انگار داشت مي گفت ديدي ، من اين كارو باهات كردم ، حالا چند دقيقه اي توي بهت و حيرتت غوطه بخور ...

 

 

 

 

          شايد فقط اون عجيب نبود ، من هم به اندازه ي اون عجيب بودم . شايد هم ديگه رو پيدا كرده بوديم . شايد همون قدر كه اون لذت مي برد منم مي بردم ... شايد اون مجبورم نكرد ، فقط راه رو نشونم داد .

 

 

 

 

          من ، خودم خواستم .

 

 

 

 

          شايد من كم كم احساس كرده بودم ، فهميده بودم كه لياقتش از من بيشتره ، كه شايسته تره !

 

 

 

 

          اصلا شايد توي زندگي روزمره جاي ارباب و رعيت عوض شده بود و شب ها ، توي توالت ، همه چيز به جاي اصلي خودش برمي گشت .

 

 

 

 

          ما خودمون رو توي آغوش حقيقت مي انداختيم . حقيقتي كه نيمه شب ها توي توالت خودنمايي مي كرد .

 

 

 

 

          بعد از رفتنش چند بار اين كارو تكرار كردم ؟چند بار به جست و جوي اون حقيقت جهنمي اومدم ؟

 

 

 

 

          همش مي خوام خودمو تسلي بدم كه فايده اي هم نداره . اون رفته . حالا بذار اون احمق هاي خوش خيال بگن پاش از لبه ي بالكن ليز خورد و افتاد و مغزش چسبيد به كف حياط ... براي اونا كه اهميتي نداره ، فرقي نمي كنه عمدي بوده يا غير عمد . اصلا نمي ديدنش كه حالا نبودش رو حس كنن .

 

 

 

 

          من هنوز از اون خواب عجيب بيدار نشدم . بين اين كثافتا ، دنبال چي مي گردم ؟ اگه ميليون بار ديگه هم سرمو توي كل فاضلاب هاي شهر فرو كنم ديگه اون حس برنمي گرده ، تجربه نمي شه .

 

 

 

حقارت من براي هر دومون كافي بود ، روان هردومون راضي مي شد . حداقل براي لحظاتي كوتاه ... لحظاتي كه ديگه تكرار نمي شن ...

 


نظرات شما عزیزان:

reza garmei
ساعت1:28---1 مهر 1392
باورها همیشه پایدار نمیمونند اگر باورشون نداشته باشیم

hesam
ساعت23:09---10 آذر 1391


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







دو شنبه 30 مرداد 1391برچسب:, :: 2:11 ::  نويسنده : آیلین معتقدی